یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

سرزده

جمعه شب با همسر تماس گرفتم که شام چی برات درست کنم .گفت خواهرم هم باهام میاد خونه، گفتم باشه پس شام چی؟ گفت یه چیز حاضری با هم آماده میکنیم.

از مهمون سرزده خوشم نمیاد حالا هرکی میخاد باشه ولی چون همسر به خانواده من خیلی احترام میزاره منم توی اینجور مواقع هیچی نمیگم. 

تنها گزینه فوری برای شام سوسیس بود که البته خودم درست کردم. افطار که میکنم حس میکنم تریلی از روم رد شده خیلی خسته هستم. بلند شدم یه کم خونه رو مرتب کردم و شربت و میوه و هندونه رو گذاشتم که همسر با خواهر و پسر برادر شوهر اومد.

من یه پذیرایی کردم و رفتم برای شام که جوجه اومد گفت من فست فود نمیخورم.گفتم عزیزم این که فست فود نیست این غذای خونگی هست خودم درست کردم. فسقلی میگفت من فقط ماکارونی و املت میخورم غذاهای مورد علاقه اش هست. 

همینجور که سرخش میکردم یه دونه بهش دادم گفتم بخور اگه دوست نداشتی یه چیز دیگه برات درست میکنم که خوشبختانه خوشش اومد . خواهر شوهر هم گفت خوبه والا اگه من بودم کلی تعریف میکردم. آخر شب برادرشوهر اومد دنبال پسرش که اونم شام نخورده بود براش درست کردم و کلی تعریف کرد. 

خواهر شوهر هم شب موند و من برای سحری که بیدار شدم حالم خیلی بد بود سرگیجه و حالت تهوع به هر بدبختی بود یه کم میوه خوردم و نماز خوندم و فردا ساعت 11 بیدار شدم فکر میکردم خواهر شوهر ناهار نمیمونه چون من روزه بودم. بلند شدم و ناهار آماده کردم و ظرفای شام رو شستم خواهر شوهر هم وسطاش یه تعارف میکرد. دیگه کلی با هم حرف زدیم از هر دری و من بهش گفتم یه کاری کن برادر شوهر همسرش رو برگردونه و آشتی کنه به نظر میومد که از خداشه که اونا طلاق بگیرن نمیدونم چرا آخه یه بچه پاش وسطه چرا شما کاسه داغتر از آش هستین، مطمعنم اگه این مادر و دختر میخاستن برادرشوهر راضی میشد جاری رو برگردونه.

خواهرم بهم گفت تو دیگه خودت رو قاطی نکن مگه کم ازشون خوردی راست میگه منم دیگه رهاشون کردم به حال خودشون دیگه اصرار نمیکنم.

خلاصه همسر ساعت 4 اومد و اونا ناهار خوردن منم نماز خوندم. دیگه خواهر شوهر ظرفای ناهار رو شست. منم کنار همسر دراز کشیدم واقعا ضعف کرده بودم .

همسر با خواهر شوهر رفتن منم منتظر افطار موندم هر چند داشتم غش میکردم. 

بعضی آدما وقتی باهاشون هم صحبت میشی پراز حس خوب میشی ولی بعضیا حالت رو خیلی بد میکنن، من از پشت سر دیگران حرف زدن متنفرم ولی متاسفانه بعضی آدما عادتشون همینه و جز در همین موارد صبحبت دیگه باهاشون نمیشه کرد.

امیدوارم هم صحبتای خوبی برای همدیگه باشیم.

وقت رفتن خواهر شوهر میگه چرا نمیای خونه مامانم بمونی؟

خاستم خاطرات 5 سال پیش رو به روش بیارم روزایی که من و همسر میرفتیم و چه رفتارای زشتی با من میکردن. یه بار حتی بلند نشدن با من روبوسی کنن غیر مستقیم گفتن واسه چی اومدی؟ روزایی که هزار تا درد به دلم گذاشتن. اون روزا ما احتیاج به حمایت داشتیم الان که سر خونه و زندگی خودمون هستیم. اون روزا من و همسر سرپناهی واسه دونفره هامون نداشتیم وقتی که تو خودت میرفتی توی اتاقت در رو به روی خودت میبستی و من تنها مینشستم توی هال. من که هیچ کس بهم بی احترامی نکرده بود چقد توی خونه شما تحقیر شدم و دم نزدم .

حیف که باید دهنم بسته بمونه بخاطر خوبی های همسر

خودت رو پیدا کن

این روزا تا ظهر میخابم که کمتر روزه بهم فشار بیاره چون سحر و افطار هیچی نمیتونم بخورم. چند شب پیش همسر بهم زنگ زد که میای بریم بستنی بخوریم. با اینکه بستنی هم توی یخچال داشتیم ولی گفتم بریم چون از توی خونه بودن بدم میاد رفتیم فالوده گرفتیم و توی ماشین نشستیم که دوست همسری زنگ زد .وقتی همسری گفت که بیرونیم و داریم فالوده میخوریم نمیدونم چی گفت که همسر گفت الان برات میگیرم میام در خونتون. براش فالوده گرفتیم رفتیم در خونه مجردیش که من حس میکنم خانومش بسیار با این خونه مخالفه ، رفتن همانا دو سه ساعت این آقا بالا منبر رفتن همانا. 

دوست ما همون که چند شب پیش مهمونمون بود از ما بزرگتره و تازه نامزد کرده و گویا یه مقدار مشکل دارن . البته بسیار در لفافه صحبت میکرد و هر از گاهی یکی از مشکلاتشون رو میگفت. ما هم گوش میکردیم و هر از گاهی یه نظری میدادیم.میون حرفاش یه دفه از دهنش پرید که چرا شما دوتا همه جا باهم هستین و فورا بحث رو پیچوند شاید فکر کرد ما حس کنیم حسودی میکنه البته منظورش این بود که چطور میتونید همه وقت آزادتون برا هم بزارین یا اینکه چرا همسری با دوستاش جایی نمیره.

راستش ما هم مشکلات زیادی پشت سر گذاشتیم و هنوز داریم ولی سعی میکنیم زیاد بزرگش نکنیم. یاد گرفتیم کمتر قهر کنیم. یاد گرفتیم چه جوری با هم برخورد کنیم که همدیگه رو آزار ندیم. یاد گرفتیم دل هم رو شاد کنیم و همه ی این یاد گرفتنا شاید تاوان های زیادی هم داشته که با صبر و تحمل ما درست شده و یه شب اتفاق نیافتاده.

شبای زیادی بوده که من تا صبح گریه کردم خیلی وقتا از این زندگی نا امید شدم و این چرخ اینقدر گشته تا بعد از 6 سال به یه آرامش نسبی رسیدیم.

البته اختلافات ما بیشتر در زمان عقد بود. وقتی که همه به خودشون اجازه میدادن هرجور دلشون میخاد با ما رفتار کنند و واسه ما تصمیم بگیرن که نتیجه اش میشد دعواهای ما نتیجه اش میشد سفید شدن موهای من توی اوایل 20  سالگی بعضی آدما خیلی راحت دل میشکنن و نمیدونن چه تیشه ای به ریشه خودشون میزنن. من دلم بسیار زیاد شکسته توی این مدت از دست خیلیا که هیچ وقت فراموشم نمیشه ولی با چشم خودم دیدم. که خدا چه جوری نشونش داده هر چند من سعی کرده بودم ببخشمش.

یه حرف آدم رو به کجا ها میبره خدا روشکر که روزهای سخت موندگار نیست و عقیده من اینه که خدا حتما جواب سختی ها رو با یه شیرینی خوشمزه میده .

دیشب سحر بیدار نشدم و بدون سحری روزه ام هر چند سحر فقط آب و میوه میخورم ولی خودش کلی انرژی میده.

همسر گفت روزه نرو ولی من به هیچ عنوان نمیتونم امسال یه حس خیلی خوب دارم با روزه رفتنم میدونم خدا طاقتش رو بهم میده. 

برم ناهار برای همسر درست کنم و راحت بخابم .



پ.ن:  یه چیزی یادم رفت بگم در مورد عنوان من به دوست همسر پیشنهاد دادم که افکارش رو بنویسه و اینقد پیچیده فکر نکنه و خودش رو پیدا کنه تا بتونه یه زندگی خوب داشته باشه و بهش گفتم چه اشکال داره به دل همسرت راه بیای تا اونم حس خوبی داشته باشه.

افطاری

اینقدر روزه منو تشنه میکنه که رمق برام نمیمونه که بنویسم.گشنگی اصلا نیست فقط تشنگی شدید، الان دیگه گفتم بنویسم خیلی وقته چیزی ننوشتم.

پریروز صبح ساعت10 از خواب بیدارشدم، بخاطر اینکه روزه زیاد بهم فشار نیاره دیر بیدلر میشم خونه هم مرتب بود کاری نداشتم جز ناهار همسر که اونم فکرم کته بود چون خیای دوست داره و راحتترین غذاست.بیدار شدم و یه آبی به صورتم زدم که همسر زنگ زد برا شام مهمون داریم. البته فورا گفت که من دعوتشون نکردم خودشون زنگ زدن که میایم .

یکی از دوستامون تازگیا ازدواج کرده و ما هم میخاستیم دعوتشون کنیم همسر یه بار لهشون گفته بود گویا شرایطش نداشتن همسر هم بهشون گفته بود هر وقت خاستید بیاین قبلش خبر بدید این دوست خجسته ما هم گذاشته ظهر خبر داده.

من و همسر با هم قرلر داریم که هیچ اشکالی نداره همسر بدون اطلاع من مهمون دعوت کنه فقط از یه روز قبلش حداقل به من بگه چون من تنهایی سختمه همه کارا رو بکنم خودش هم نیست که کمکم بده. 

منم گفتم آخه الان وقت هیچی نمیشه، همسر هم گفت که پس بریم رستوران، اول قبول کردم بعدش فکر کردم برا بار اکل میخان بیان اینجا بهتره خونه باشه به همسر زنگ زدم و گفتم من پلو میزارم دسر و افطاری و ... اینا رو آماده میکنم کوبیده و جوجه هم از بیرون سفارش میدیم.همسر هم گفت نه خسته میشی و روزه ای و فلان گفتم اشکال نداره من خوبم مشکلی نیست.

اول رفتم آرایشگاه ، من با آرایشگرم یه رابطه خوب دارم اسمش حالا اینجا میگم فریبا، فریبا یه دختر متولد 60 هست که از همسرش جدا شده و یه پسر بامزه 5 ساله داره  فریبا خیلی شاد و سرحال هست منم خیلی دوسش دارم هر وقت میرم پیشش خیلی زمان زود میگذره بسکه با هم حرف میزنیم. ساعت 11 رفتم ساعت 1 اومدم خونه انگار نه انگار مهمون دارم. تا رسیدم لباسام عوض کردم و نماز خوندم و رفتم سر وقت آشپزخونه و برای همسر کته گذاشتم بعدش شروع کردم به سالاد و ژله رنگین کمان و تزیین پنیر و درست کردن انواع شربت و اینا از ساعت یک تا 7/5 توی آشپزخونه بودم فقط وسطاش انرژی کم میاوردم میومدم توی هال روی کناپه دراز میکشیدم و یه دوش هم گرفتم و سفره هم انداختم و همه وسایل افطار رو چیدم  تا اذان گفتن فوری دو سه تا لیوان آب خوردم داشتم از تشنگی هلاک میشدم. چند دقیقه منتظر موندم و دیدم نیومدن منم رفتم نماز بخونم که صدای همسر دو شنیدم که داشت مهمونا رو تعارف میکرد داخل نمازم که تموم شد رفتم پیش مهمونا اولین بار بود که خانوم دوستمون رو میدیدم سنش رو میدونستم و فکر میکردم جوونتر باشه ولی با اینکه از من کوچیکتر بود نسبت به من بزرگتر میخورد که همسر هم همینو گفت بعد از رفتنشون .

از خانوم دوستمون خوشم اومد یه دختر چشم رنگیه ساده و خاکی  دوستمون هم دائم بهش ابراز علاقه میکرد واقعا دختر خوبی بود. دیگه تا ساعت 12 بودن خیلی خوش گذشت من که خستگیم دراومد. دیگه ا ونا که رفتن ما هم یه حرف زدیم و بعدش خابیدیم. امروز هم از صبح خونه مرتب کردم و الان دارم از تشنگی هلاک میشم یه ساعت دیگه اذان میگن منم برم یه زنگ به مامانم بزنم و بعدش ماه عسل و افطار انشاالله


دور از خانه

چند روزی مهمون مادرم بودم.بخاطر همین نشد روزانه هام رو ثبت کنم. چند وقتی بود که خیلی دلتنگ خانواده ام بودم و همسر وقت نداشت که بریم .یه دفه گفت آخر هفته تعطیلم منم گفتم بریم خونه مامان همسر هم قبول کرد پنجشنبه که رسید بازم سیل کار برای همسر رسید و دیدم نمیشه.راضی شدمنو ببره تا چند روزی پیش خونوادم باشم.خب من دوست ندارم بدون همسر جایی برم چون شبا خابم نمیبره.

عصر جمعه حرکت کردیم و همسر منو رسوند خونه مادر و خودش برگشت.

راستش یکی از دلایلی که من مجبور میشم تنها برم خانواده خودم هست چون وقتی بهشون میگم میخام بیام دیگه خیلی چشم انتظار میشن و همش میپرسن پس کی میای و من توی عمل انجام شده میمونم و دلم نمیاد بهشون بگم نمیشه بیام.

وقتی اونجا هستم حس تنهایی ندارم .فکر ناهار و شام کارای خونه نیستم با خواهرم میریم پاساژ گردی ، عصرا کنار مادر چایی و شیرینی واقعا میچسبه، خلاصه که همه چیز خوبه اونجا ولی من بازم یه تیکه لز قلبم پیش همسرم هست که اونجا تنهاست و شبا خسته میاد و ....

قرار بود سه روز بمونم به اصرار مادر شد چهار روز و روز آخر هم مهمون خواهر تپلی عزیزتراز جان بودیم که همسر دیر رسید یه کار غیر منتظره براش پیش اومد.بعد از خونه خواهر  رفتیم یه سر مامان بزرگم زدیم که این روزا دیگه تنها نیست آخه عمه ام بخاطر مشکلاتی که با همسرش داره و لاینحل هم هست داره جدا میشه .عمه ام 37 سالشه و یه دختر 14 ساله داره و کارمند هست و این روزا درگیر مساله طلاق شده و اومده با مامان بزرگ زندگی  میکنه و از همه فراری هست بس که مردم حرف مفت میزنن و قضاوت میکنن و با تنها کسی که راحته ما هستیم که دائم زنگ میزنه بیاین اینجا دلیلش هم اینه که ما حتی به خودمون اجازه ندادیم حتی یه بار ازش سوال کنیم که چی شده.تقریبا یک ماه هم خونه مامان من بود چون مامان بزرگ مسافرت بود. هیچکدوم از ما ازش هیچ سوالی نپرسیدیم .اگه دوست داشت خودش میگفت و چرا ما باید سوهان روحش باشیم.مطمعنا اگه شرایطش خوب بود بعد از 15 سال زندگیش رو رها نمیکرد.15 سال از بهترین سالهای عمرش ...چقد از ماجرا پرت شدم 

خلاصه یکی دوساعت اونجا بودیم بعدش حرکت کردیم به سمت خونه و همسر دائم ابراز علاقه میکرد معلوم بود دلتنگم شده. یه جا گفت وای چقد زن خوبه کاشکی من 8 تا زن داشتم اینم شیوه ابراز علاقه همسرما

منم یه ساعتی مهربون بودم بعد با خودم گفتم یه وقت فکر نکنه زن همش خوب مهربونه دیگه شروع کردم غر زدن تا فکر نکن زن خیلی خوبه

شام هم باهمدیگه سوسیس خودم پز خوردیم.سوسیس خودم درست کردم طعمش خیلی خوبه.وسالمه.بعدش هم از خستگی بیهوش شدیم.فرداش هم همسر جایی کار داشت و چون من ددری شده بودم و نمیتونستم توی خونه بمونم باهاش رفتم بیرون و یه دور زدیم و برگشتیم. ناهار املت درست کردم خیلی چرب و سنگین بود هنوزم فکرش میکنم حالم بد میشه. همسر که نخورد عادت داره ناهار حتما پلو بخوره.ماکارونی توی یخچال بود گرم کردم و یه کم خورد طفلونکی  شام براش آبگوشت گذاشتم که بازم زیاد خوب نشد. همسر هیچوقت از غذا ایراد نمیگیره فقط کم میخوره همون کم هم به زور میخوره که بگه من خوردم .اینم چند روز گذشته من

خوبی از خودتونه

تقریبا یک هفته پیش بود که خونه مادرشوهر بودیم که مادر شوهر گفت من خیلی فلافل دوست دارم ولی بلد نیستم درست کنم.منم چون خیلی خوبم گفتم باشه من براتون یه روز درست میکنم دیگه موقعیتش پیش نیومد تا اینکه پریروز یه نگاه توی یخچال انداختم و چشمم به نخود افتاد.گفتم الوعده وفا نخود رو آب ریختم و عصرش چرخ کردم و ادویه جات زدم و با همسر راهی خونه مادرشوهر شدیم.اونجا رفتم توی آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن فلافل همسر زحمت زدن بکینگ پودر کشیده بود و انگار بیش از حد زده بود آخه خیلی پوک میشد. چقد حس بدیه خونه یکی دیگه آشپزی کنی همش فکر میکنی داری خرابکاری میکنی.بوی خیلی خوبی میداد و برادرشوهر نمیتونست طاقت بیار و امد گفت کمک نمیخای گفتم نه بابا!!!بیا بردار امتحان کن دیگه خوردو گفت خوب شده و بعدشم که سفره انداختیم همه خوششون اومد حتی پدرشوهر گفت عالی شده خداروشکر تا من باشم دیگه جلوی زبونم بگیرم 

دیگه تا آخرشب بودیم و خاستیم برگردیم که مادرشوهر پیله شد که همین جا بخابید چه کاریه آخه همسر گفت بمونیم؟ منم گفتم باشه شب خابیدیم مادرشوهر بدجنس یه بالشت گنده واسه من گذاشته بود تا صبح خاب میدیدم دارم دنبال بالشت میگردم دیگه ساعت 6 صبح همسر بیدارم کرد که بریم من برسونمت خونه و برم سرکار اومدم خونه و یه کم خونه رو مرتب کردم که زنعموی همسر پیام داد عصر میام پیشت واااااای حوصله نداشتم دیگه همه جا رو مرتب کردم و عصر با دوتا پسراش اومدن زن خوبیه ولی من واقعا سرم داشت منفجر میشد هم شب بد خوابیده بودم و هم خیلی کار کرده بودم این زنعموی همسر یه پسر کوچولو داره که نمیدونم چه مشکلی داره که زیاد نباید سربه سرش گذاشت  وقتی عصبی بشه دیگه نمیشه جلوش رو گرفت خیلی داد میزنه همه چیز  رو به هم میریزه و بد دهن هم هست بخاطر همین من زیاد محلش نمیدم ازش میترسم یه بنده خدایی میگفت یه بار کنارش نشسته بودم یهو چسبید دستم و شروع کرد به گاز گرفتن هرکاری میکردن مامانش و اون نمیتونستن جداش کنن بخاطر همین ازش فاصله میگیرم به تربیت ربطی نداره چون پسر بزرگشون واقعا مودبه اینم این دو روز من بعضی وقتا میگم بزار چیز جذاب پیش بیاد بعد بنویسم اما دیگه اینجا روزانه نویسی هست.امیدوارم کسایی که اینجا رو میخونن حوصله اشون سر نره