یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

قهر یا آشتی؟

دیروز که همسر برگشت خونه بهش محل ندادم. طبق معمول حق به جانب بود اومد پیشم نشست شروع کرد به توضیح دادن که قصدم فقط کمک بوده ،که بتونم کاری کنم تو از ناراحتی بیای بیرون گفتم چیزی نشده منم ناراحت نیستم.

تجربه نشون داده که اگه بخام موضوع را کش بدم همسر عصبانی میشه اونوقت دیگه دعوا میشه. ولی واقعا ناراحت بودم اصلا محلش نمیدادم ناهار آوردم و بعدش همسر خابید منم برای خودم تی وی دیدم و وبگردی میکردم .ولی هی خشم من بیشتر و بیشتر میشد. طبق معمول همسر چند بار وسط خاب بیدار شد و صدام کرد عادت همیشگیش هست حتی شبا نمیدونم چرا!!!!

وقتی بیدارشد دید محلش نمیدم دیگه عصبانی شد و با حالت قهر رفت دنبال کاراش .

با طفلکی مامانم هم بحثم شد. تقصیر من بود ولی طفلی شبش زنگ زد از من عذرخواهی کرد واقعا برای خودم متاسفم  اولین بار بود بخاطر حجم عصبانیت چیزی هم نگفتم فقط تلفن را قطع کردم.


شب که همسر برگشت سعی کردم اوضاع به حالت اول برگرده یه چایی دم کردم بردم روی تراس کنار هم نشستیم و فقط درمورد ستاره ها حرف زدیم . همسر دوست نداره درمورد دعوا صحبت کنه.من از قهر کردن خیلی بدم میاد. ترجیح میدم حرف بزنم ولی محبت نکنم.

فعلا هم با همسر در همین حد هستیم. صبح هم وقتی میخاست بره چند بار چشمام باز کردم هر دفه یه کلمه گفت ولی یادم نمیاد چی میگفت. چون دیشب از حجم فکر خابم نمیبرد. هنوز هم حس سنگین ناراحتی رهام نمیکنه.

سعی میکنم با زبان عامیانه بنویسم اگه جایی میبینید لهجه شیرازی قاطیش شده برمن ببخشید. 

من سنگی

خیلی وقته دیگه دلم نمیشکنه چون من یه سنگ هستم. دیگه صدای شکستن قلبم نمیشنوم .امروز یه نفر بهم پیام داد و گفت همسرت بهم پیام داد و این حرف را زده. خیلی ناراحت شدم ولی قلبم نشکست فقط از خودم ناراحت شدم که برای هزارمین بار به همسر اعتماد کردم و باز اعتمادم را شکسته.

چند وقت پیش درمورد یه موضوع خانوادگی ناراحت بودم از شدت ناراحتی دلم میخاست با یکی حرف بزنم باز احمق بازی درآوردم و با همسر حرف زدم اونم رفته راست گذاشته کف دست طرف یعنی من را با خاک یکسان کرده با این کارش. 

نمیدونم چیکار کنم اصلا دلم نمیخاد چشمم به چشم همسر بیفته ازش بدم اومده. میدونم ماست مالی میکنه و آخرش من را مقصر نشون میده این کار همیشگیش هست . که آخرش همه چیز را سر من خراب میکنه ترجیح میدم سکوت کنم ولی دیگه اون گیسوی قبلی نباشم.

خیلی دلم گرفته کلی گریه کردم بخاطر بدبختی خودم احساس میکنم روحم رو یکی با چاقو زخمی کرده.

بی فکر

توی این ماه بیشتر روزا از سحری جاموندم.امروز هم بدون سحری روزه ام، سحری فقط میوه میخورم اما بیشتر بخاطر داروهام نگرانم که باید سحر میخوردم.دیشب همسر بازیش گرفته بود نمیزاشت من گوشی دست بگیرم .آخرشم پرتش کرد منم فراموش کردم بیارم بزارم بالای سرم و چشمم را که باز کردم ساعت 7 صبح بود، دیگه خابیدم تا 10بعدش بیدارشدم خونه رو مرتب کردم ناهار برای همسر مقدماتش آماده کردم بعدهم الان نشستم به نوشتن.

چهارشنبه پسر خواهرم را بردیم خونشون ساعت 8 بود که از اینجا حرکت کردیم منم روزه بودم توی راه افطار کردم. خواهرم زنگ زد گفتم تازه حرکت کردیم وقتی رسیدیم ساعت 10 بود قصد نداشتیم بریم خونه مامان چون میدونستم همسر بخاطر کارش شب نمیمونه.خواهرم حتی یه شربت آماده نکرده بود خیلی جلوی همسر خجالت کشیدم که این همه راه اومده اونوقت خواهر به خودش زحمت یه شربت نداده به روی خودم نیاوردم زود به همسر گفتم بریم. خواهرم بدجنس نیست اما بسیار تنبل و بی فکر هست.خیلی کم پیش میاد غذا درست کنه دائم از بیرون غذا میگیره. با اینکه میشناسمش اما خیلی بهم برخورد همسر هیچ وقت گله نمیکنه اما من ازش عذرخواهی کردم . توی راه میوه گرفتیم برای توی ماشین، ساعت 1 شب بود رسیدیم خونه یه شام حاضری درست کردم. بعدش از خستگی غش کردیم . فرداش زنگ زدم به مامانم شکایت کردم از خواهرم خیلی ناراحت شد و گفت چرا نیومدین خونه. من از رفتار خواهرم ناراحت بودم نه از پذیرایی نکردنش هرچند بعدش ده بار زنگ زد عذرخواهی کرد. فکر کنم شوهرش بهش فهمونده کارش زشت بوده من ناراحتیم فقط بخاطر همسر بود که این همه راه اومده بود تا اونجا و نگذاشته بود پسر خواهر تنهایی بره.


همه از من توقع دارن اما من نباید از کسی توقع چیزی داشته باشم.

داروی گیاهی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بغض همسر

من از مهمون بدم نمیاد ولی دوست دارم اگه قراره برام مهمون بیاد یک نفر نباشه چند نفر باهم باشن و همه باهم صمیمی باشیم.دختر خواهرشوهر بزرگه دو روز مهمونم بود. خیلی بهش بها ندادم . البته با این خواهرشوهر تا حالا مشکلی نداشتم هر وقت هم اومده خونمون خیلی کمکم کرده. تمام ظرفا رو میشوره آشپزخونه هم تمیز میکنه. 

ولی من از این قوم زده شدم.هر چند مادرشوهر میگه من همچین حرفی نزدم ولی همسر از یه جایی مطمعن شد که داره دروغ میگه.

دیشب همسر سرشو گذاشت روی پام با بغض گفت من غیر از تو هیچکس رو ندارم. دلم براش سوخت یه کم باهاش حرف زدم . بعد شروع کردم به شوخی تا یه کم فکرش منحرف بشه.

یکی دوماه دیگه این پروژه شرکت تموم میشه. رئیس هم زنگ زد به همسر که من دیگه تمایلی به برداشتن پروژه جدید ندارم آخه خیلی پیر هست و حسابی هم پولدار. اگر تو حاضری باهام باشی یه پروژه جدید هست اونو بردارم. 

همسر خیلی زیاد به مسائل حلال و حرام اعتقاد داره و خیلی میترسه از این چیزا خب کارهای ساخت و ساز هرچند هم رعایت کنی. شاید یه جایی مدیون بشی. بخاطر همین همسر هم دیگه نمیخاد به این کار ادامه بده ولی من دلم نمیخاد کارمون از دست بدیم.چون از نظر من با برکت هست عقیده من این هست که همین که چندین نفر یه جا جمع میکنی و باعث میشه یه نون سر سفرشون بره باعث برکت توی زندگیت میشه. خیلی هم از خانواده های اطرافیان شنیدم که میگن واقعا ممنونیم که شوهرمون سرکار هست.

فعلا همسر بهش جواب نداده چون اول باید بریم یه شهر جدید دوم باید شغل دوم همسر رها بشه سوم  ریسکش بالا هست. 

چند وقت پیش گفتم که همسر خیلی توی خودش هست. قضیه از این قرار بود که یکی از کارگرای شرکت پشت سر همسر حرف زده بودن . همسر طفلی خیلی ناراحت بود که چرا یه آدمی که بیکار بوده آوردیش سرکار و همه جوره کمکش کنی . بعدش برگرده پشت سرت تهمت بزنه و دروغ بگه. خیلی دلم براش سوخت همسر زنگ زده بود به رئیس و گفته بود قضیه اینجوریه رئیس هم کلی خندیده بود و بهش گفته بود بزار توی جهل خودشون بمونن. شرکتی که توی 7 سال اینقدر دزدی توش میشد که به هیچ جا نمیرسید. وقتی همسر رفت با 400 میلیون بدهی و یه مشت دزد تحویل گرفت  اولش جا زد و گفت نمیتونم ولی رئیس اصرار کرد که جز تو به کسی نمیتونم اعتماد کنم . حتی من میگفتم  این کار نکن. 

الان یک سال میگذره تمام بدهی شرکت تسویه شده بیشتر دزد ها از شرکت اخراج شدن و 90 درصد پروژه تموم شده. و تمام اداره از همسر راضی هستن خداروشکر 

ولی خب همسر میخاد کارش بزاره کنار و این منو نگران میکنه که آینده چی میشه؟؟؟؟