یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

کزت

دیروز عین کزت نشستم به پاک کردن 6 کیلو سیر اینقدر گرم بود و خسته کننده که وسطاش میومدم یه کم دراز میکشیدم، دوباره میرفتم هر چی دعا کردم حاج خانوم بیاد به دادم برسه گذاشت آخراش که دستم دوتا تاول زده بود رسید کلی دعوام کرد که چرا صداش نکردم کمکم کنه دیگه اومد آخراش رو انجام داد بعد هم منو خجالت داد و به زور ظرفای توی سینک روشست و رفت.

منم ناهار درست کردم و تی وی دیدم تا همسر و داداش اومدن، بعد ناهار از خستگی خابشون برد منم وسط وب گردی خابم برده بود با صدای نماز خوندن همسر بیدار شدم. دلم خیلی گرفته بود همسر هم عجله داشت و فوری رفت. با بغض رفتم توی آشپزخونه ظرفا رو شستم که داداش بیدار شد. 

سیر ها رو ریختم توی سینک بشورم اینقدر خشکل بودن که یادم رفتم بغض کرده بودم خیلی حالم خوب شد کلی با داداش حرف زدیم چقد خوبه که عصرا تنها نیستم دیگه. 

غروب هم همسر زنگ زد با داداش خاستن برن جایی به منم گفت بیا، کاراشون رو انجام دادن منم سرکه و شیره انگور گرفتم. بعدش هم رفتیم بستنی خوردیم.

شب که برگشتیم از قبل مواد فلافل آماده کرده بودم چون همسر و داداشم خیلی دوست دارن براشون درست کردم.

وقتی داداشم تعریف میکنم از غذام خیلی خوشحال میشم چون اصلا اهل تعارف الکی نیست معلومه دوست داره.

امروز هم برای ناهار پلو ماهی درست کردم. و ترشی سیر انداختم که سرکه کم اومد امشب دوباره میخرم من فقط از سرکه سیب خونگی استفاده میکنم یه کم گرونتره ولی سالمتر هست. 

امشب عروسی نگهبان شرکت هست،ما هم دعوتیم ولی من نمیرم همسر قرار بود با داداش بره که الان داداش میگه من نمیام . همسر هم خیلی تمایلی نداره ولی گناه دارن چند بار دعوت کردن. 




دختر لوس

سلام دوستای خوبم 

پنجشنبه یه مقدار کار پیش اومد و تا حرکت کنیم دیگه هوا تاریک بود. طبق معمول هر پنجشنبه مامان زنگ زد و گفت کی میاین!!!!

مامانم عادت داره با اینکه میدونه شرایط کاری همسر اجازه نمیده هر هفته برم اما زنگ میزنه و میپرسه، وقتی با تعجب من روبرو میشه میخنده و میگه خب بیاین دلم تنگ میشه آخه من قربون دلت برم چه جوری بیام؟؟؟

خلاصه بهش گفتم ما شب میایم چون همسر رو خیلی دوست داره گفت برم براش خوروش قیمه درست کنم با اصرار ازش خاستم درست نکنه چون همسر شبا پلو نمیخوره. 

دیگه توی مسیر کلی با همسر صحبت کردیم درمورد همه چیز از بچه دار شدن و عوض شدن روحیات من توی این دوسال و ...ما خیلی وقت کم داریم برای باهم حرف زدن من عاشق همین دونفری بودنمون توی جاده هستم که کلی صحبت میکنیم.

دیگه رسیدیم خونه شام هم مادر کباب تابه ای درست کرده بود که طبق معمول این چند روز با وجود گشنگی با بی میلی غذا خوردم. یه کم حرف زدیم و چون داداش فرداش کنکور داشت رفتیم خابیدیم تا اون سرو صدا نباشه.

قبلنا توی اتاق مجردیم میخابیدیم ولی الان خواهرم رفته اونجا و من و همسر توی اتاق مهمون میخابیم که البته پنجره اش به حیاط باز میشه و صبحش صدای گنجشکا میاد.

فرداش صبح زود بیدار شدم چون همش فکر میکنم زمان با خانواده بودن تموم میشه. مثل همیشه چای مامان آماده بود برای خودم توی لیوان گنده چایی ریختم و اومدم کنار مامان نشستم. خواهرم هم زود بیدار شد شاید اونم نمیخاد زمان با هم بودن رو از دست بده. همسر هم تا لنگ ظهر خابید. بعدش بیدار شد یه کم سر به سر مامانم گذاشت و بعدش با هم رفتن بیرون خرید کنن.

منم تا با خواهرم تنها شدم یه کم نصیحتش کردم که اینقدر به خاستگاراش نه نگه و الویت رو کار قرار نده ، که داداش کوچیکه زود رسید و نزاشت به نتایج خوب برسم.

ناهار خوردیم و یه چرت زدیم بعدش هم من زودتر بیدار شدم چایی گذاشتم و همه رو بیدار کردم.

همسر توی شرکتشون به حسابدار نیاز داشتن منم داداش کوچیکه رو معرفی کردم تا یکی دوماه تا دانشگاه سرگرم باشه. هم زرنگ هست هم قابل اعتماد دیشب با ما اومد که پیش ما باشه.

من داداش کوچیکه رو خیلی دوست دارم اصلا یه جور خاصی دوسش دارم شاید مثه یه مادر، ولی نمیدونم چرا از وقتی اومده یه حس بد پیدا کردم مثه یه بچه ای که تک بوده و الان یه بچه دیگه اومده جاش رو توی خانواده گرفته البته این یه مثال بود.

راستش همسر توی دونفره هامون خیلی بهم توجه میکنه لوسم میکنه. ولی وقتی یه نفر سوم هست خیلی دیگه مثه قبل نیست. شاید من دختر لوسی هستم که محبت پدر و مادرش رو با اومدن بچه جدید از دست داده.

واسه همین خیلی سرحال نیستم و چون داداش رو خیلی زیاد دوست دارم از خودم بدم میاد که همچین حسی دارم.

خداکنه زودی روبراه بشم ....دوستون دارم مهربونا

من و این همه کار؟؟؟

تمام سه شنبه به یک سردرد عجیب گذشت. صبحش که بیدار شدم قرار بود با همسر بریم سیر بخریم. زنگ زدم بهش گفت آماده باش یه ساعت دیگه میام منم آماده شدم و ایشون دوساعت بعد اومدن من دیگه عادت کردم چون براش کار پیش میاد و دست خودش نیست. رفتیم  6 کیلو سیر خریدیم و میخاستیم بریم بقیه خریدا انجام بدیم اینقدر گوشیش زنگ خورد که مجبور شد دوباره بره شرکت، گفتم پس خرید چی؟ ولی دیگه مجبور بود بره. منم یه کم ناراحت شدم اومدم بالا مناظر یه چیزی هم بودم اونم نشد، دوش گرفتم و ناهار درست کردم و از سردرد افتادم . عصر هم بعد از ناهار خابیدم ولی بازم سرم درد داشت. 

شب همسر بهم زنگ زد آماده باش بریم خرید منم زود آماده شدم رفتیم ولی اکثر جاها بسته بود دیگه غوره و یه خورده وسایل دیگه خریدیم و برگشتیم.

دیروز مراسم آبغوره گیری داشتم مقدارش زیاد نبود حاج خانوم بهم گفته بود بگو بیا کمکت ولی من خجالت کشیدم بهش بگم.

دون کردم و گذاشتم روتراس بشورم که حاج خانوم اومد و برام شست و با هم آب گرفتیم . اولین بار بود خودم میگرفتم خیلی خسته شدم کارای خونه هم کنارش بود دیگه مثل جنازه افتادم .

عصر توی گرما برق رفت همسر راحت خابید ولی من محال بود بخابم توی خواب خفه میشدم . دیگه نشستم پست دیروز رو نوشتم . عصر هم خیلی خسته بودم ولی پاشدم خونه رو مرتب کردم و شام هم ماکارونی گذاشتم.

نمیدونم چرا تازگی ها دلم یه غذا میخاد وقتی درست میکنم اصلا نمیتونم بخورم . راستش هیچ وقت فکر نمیکردم از پس خونه داری بربیام ولی خداروشکر درحال پیشرفتم.

عصر داریم میریم خونه مامانم ولی بهشون نگفتم اگه بگم هزارتا زنگ میزنن.

آخر هفته ی خوبی داشته باشید قدر عزیزاتون رو بیشتر بدونید و بهشون سر بزنین.


زمستان عاشقی پشت سر 2

ارتباط دوباره با همسر بازم یواشکی بود تا دوباره خانواده ها اذیت نکن یه مدت به خیر و خوشی گذشت تا خواهر شوهر میفهمه و زهرش رو میریزه و به داداش من میگه....

وای چه روزای بدی بود انگار حکومت نظامی اجازه استفاده از هیچی نداشتم هیچ جا نمیتونستم برم، موبایلم ازم گرفته بودن .خیلی چیزا قابل گفتن نیست واقعا عذاب کشیدم.

همسر برام یه موبایل پست کرد منم به جای دانشگاه رفتم موبایل رو گرفتم و بازم روزگار خوبمون شروع شد چون هیچکی نمیدونست یادمه اون وقتا سردردای مزخرفی داشتم که باید حتما توی اتاق تاریک چندین ساعت میخابیدم تا خوب میشدم اما یه بار با حال زار با همسر حرف زدم وقتی تلفن رو قطع کردم یادم اومد قبلش داشتم از سردرد میمردم.

همسر دانشگاهش تموم شد و خانواده اش رو راضی یا شاید مجبور کرد اومدن خاستگاری و من با وجود مخالفت خانواده ام گفتم یا همسر یا هیچکی  و بالاخره ما باهم عقد کردیم .

روزگار جدیدی شروع شد با سختی ها و تلخی ها و شیرینی های زیاد ولی گذشت تا اینجا رسیدیم .

دلیل نوشتن این پست فیلم نیمه شب اتفاق افتاد بود....وقتی حامد بهدا د عاشق یه زن بیوه با یه بچه بزرگ میشه و صحنه ای که آتیلا پسیانی ازش میخاد از عشقش بگذره و اینقدر با احساس و درمانده میگه خیلی دوسش دارم که منو پرت کرد به گذشته و دوست داشتم برگرد به اون روزا و حس و حالش رو تجربه کنه.

هنوزم همسر رو خیلی دوست دارم ولی اون روزا ی ناب و تکرار نشدنی هستن و حسشون دیگه برنمیگرده.


زمستان عاشقی پشت سر1

احتمالا همه ی آدما تجربه عشق دارن توی زندگیشون، یک بار، دوبار ، چندین بار...البته اگه بشه اسم همشون رو عشق گذاشت.

منم توی زندگیم بارها بوده که فکر کردم ایندفه دیگه عاشق شدم ولی یه مدت که میگذشت هیچ حسی به طرف نداشتم البته دورادور نه اینکه باهاش رابطه ای داشته باشم. شاید اگه واقعا عاشق میشدم باهاش رابطه برقرار میکردم مثل همسر.

من و همسر از بچه گی همدیگه رو میشناختیم اما یه مدت زیادی گذشت که دیگه باهم ارتباطی نداشتیم تا اینکه بعد از سالها همسر را دیدم. اولش نشناختم  خیلی عوض شده بود. اون میگفت فکر میکرده من خیلی باید تغییر کرده باشم ولی من زیاد تغییری نکرده بود از نظر ایشون. 

یه بار یه اتفاقی افتاد و من باید برای همسر یه خبری میرسوندم با هاش تماس گرفتم و خبر رو بهش گفتم.

بعد دوباره به بی خبری گذشت تا اینکه عید نوروز شد و همسر برام پیام تبریک فرستاد، راستش عجیب دلم برای همسر میتپید ولی میترسیدم حرفی بزنم یا پیامی بدم با خودم میگفتم اگه یه دختر دیگه توی زندگیش باشه و اگه منو پس بزنه واسه همین خودمو بیتفاوت نشون میدادم.

 یه مدت گذشت دیدم باز همسر پیام فرستاده یه متن عاشقانه البته من به خودم نگرفتم منم براش یه پیام فرستادم یادم نیست چی بود یکی اون یکی من تا اینکه همسر یهویی پرسید که آیا تا حالا به من فکر کردی؟

پرسیدم متوجه منظورت نمیشم؟ گفت یه چیزی بگم عصبانی نمیشی؟ گفتم نه به هیچ وجه

گفت من همیشه و حتی سالهای بچگی و حتی سالهایی که نبودی بهت فکر میکردم.مغزم قفل شده بود باورم نمیشد اونم به من فکر کرده حالا من سالهای بچگی یا نبودش بهش فکر نکرده بودم.

ولی از وقتی دیده بودمش عجیب دوستش میداشتم. دیگه کلی با هم حرف زدیم و بعد از چند وقت منم بهش گفتم که دوسش دارم. حس کردم همسر خیلی خوشحال شد، برگشت بهم گفت اگه تو مال من بشی همه کاری برات میکنم، خلاصه روزگار خوشی بود روزگار یواشکی ما خیلی حس خوبی داشتم دنیا عجیب قشنگ بود حتی آسمون آبی تر بود.

وقتی یاد اون روزها میفتم حس میکنم توی یه دنیای دیگه ای زندگی میکردم.

روزها به خوبی میگذشت تا اینکه همسر به خانواده اش میفهمونه که منو دوست داره و خانواده منم میفهمن و دوران جهنمی شروع میشه اینقدر این عزیزان سنگ انداختن که من و همسر تصمیم گرفتیم برای همیشه تمومش کنیم . بخاطر اونا و من و همسر دائم با هم دعوا داشتیم.

چهار ماه من وهمسر قطع ارتباط کردیم. شب و روز گریه میکردم یه شب ایقدر قلبم درد گرفت که حس میکردم الان دیگه من میمیرم،دیگه هیچ مردی توی دنیا وجود نداشت هیچ حسی به هیچکی نمیتونستم پیدا کنم. شاید خیلیا حس منو بفهمن. یادمه مادرم تنهام نمیذاشت. دائم التماسم میکرد برگردم به زندگی بهم میگفت هرچی بخای به پات میریزم برام آینده قشنگ با ادامه تحصیل میکشید.

ولی من عاشق بودم نمیشد و نمیتونستم دلم میخاست آزاد بشم ولی دست من نبود من فقط همسر رو میخاستم شبا با قرص خواب فقط خوابم میبرد.

هر از گاهی از یه شماره ناشناس برام پیام میومد، که بعدنا فهمیدم همسر بوده. چهار ماه گذشت تا اینکه یه روز عصر که با مامان بیرون بودم دیدم یه پیام اومد میخام ببینمت... همسر . به مامانم گفتم بی اندازه عصبانی شد. مامان واقعا همسر رو دوست داشت ولی نمیخاست من اذیت بشم .

گفتم باشه نمیرم اما طاقت نیاوردم رفتم دیدمش و همسر گفت بدون تو نمیتونم گفتم نمیشه همش به خاطر بقیه دعوا داریم من نمیتونم اینقد حرف زد تا راضی به ارتباط دوباره شدم......