یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

روز خوب من

داشتم با خودم فکر میکردم که یکشنبه که سالگرد ازدواجمون هست پس نرم یوگا، بعد گفتم که مگه قرار نیست حال من خوب باشه پس میرم، بعد گفتم نه لباس مناسب ندارم بعد رفتم توی کشو نگاه کردم به جز دو دست لباس باشگاه که مناسب اونجا هست یه دست لباس خشکل که داداش از ترکیه برام آورده هم هست کلی خوشحال شدم این نشونه ها منو وادار میکنه که حتما برم...امیدوارم حتما برم

چند سال پیش یه ترانه خیلی زیبا شنیده بودم ولی پیداش نمیکردم امروز پیداش کردم فقط یه تیکه از ترانه رو حفظ بودم. یادمه اون وقتا که تازه با همسر دوست شده بودم این ترانه رو همش زمزمه میکردم البته فقط یه قسمت کوچولوش بلد بودم....احسان حیدری - آخر جاده خیلی دوسش دارم.

این دوتا اتفاق خوب امروز من بودن هر چند کوچیک ولی حال منو خوب کردن.

وقتی داشتم توی کشوی لباسام میگشتم چند تا لباس دیگه هم کشف کردم، و کلی ذوق کردم.

ناهار جاتون خالی ماکارونی داریم، کاشکی فردا همسر پایه باشه باهم بریم بیرون.

همسر قانون گذاشته که از 12 شب به بعد هیچکی گوشی دست نگیره من صبر میکنم تا خوابش ببره بعد یواشکی برمیدارم عادت کردم سخته بدون گوشی خواب رفتن.

من خیلی دلم میخاست برم  برای عمل زیبایی بینی ولی همسر مخالف سرسخت هست و حتی گفته به زبون نیارم.

خب یه ماسک هست که تاثیر خوبی روی بینی داره البته کسی متوجه نمیشه ولی خودتون میفهمید که تاثیر خوبی داره....ترکیب خمیر دندان ترجیحا سفید و پودر زنجبیل و سرکه سیب یه خمیر درست کنید و بزارید رو بینیتون نیم ساعت بمونه هر روز انجام بدید بعد از ده روز تغییرات خوبی میبینید.

یه تجربه ای که من از ماسک های زیبایی دارم اینه که وقتی قطع کنی دوباره همه چیز به حالت اولش برمیگرده پس سعی کنید همیشه از ماسک های مختلف استفاده کنید و خسته نشید .

یوگا

دیروز صبح همسر اومد دنبالم تا هم کتاب بخرم هم کلاس یوگا اسم بنویسم. یکشنبه و سه شنبه فعلا روزهایی هست که فکر میکنم خوب باشه، روزهای دیگه هم هست ولی در کل فقط دو روز میتونی انتخاب کنی، دیروز که رفتم تایم یوگای کودکان بود توی حیاط نشسته بودن و آب بازی میکردن نمیدونم چرا اصلا تعجب نکردم بعد که مربیشون خندید و بهم گفت ببخشید تازه به خودم اومدم و برام جالب شد.

عصر قرار بود یه اتفاق خوب توی شغل دوم همسر بیفته که متاسفانه یه اتفاق بد شد. خیلی ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم و سعی کردم همسر رو هم آروم کنم، شاید مصلحت این بوده دیگه چیکار میشه کرد، عصرش همسر با دوستاش رفتن عیادت یکی دیگه از دوستاشون که مریض بود. منم یه کم کتاب خوندم، و تی وی و نت گردی نمیدونم چرا وقتی تنهام همش دلم میخاد یه چیزی بخورم مخصوصا وقتایی که میدونم همسر ناهار یا شام نمیاد.

نوزده شهریور سالگرد عروسیمون هست و دو سال به چشم برهم زدنی گذشت، هنوز هیچ تصمیمی نداریم که چیکار کنیم من توی ذهنم دارم کارایی که خوشحالم میکنه میچینم، تا یه روز خوب باشه برام، نمیخام مهمون دعوت کنم . چون خانواده همسر که هیچی خانواده خودم هم سختشون هست این همه راه بیان.

دلم برای یه دوست مهربونم تنگ شده از عید تا حالا ازش خبری ندارم هر روز میخام باهاش تماس بگیرم و نمیدونم چرا منصرف میشم ، امیدوارم حال دلش خوب باشه.

حال دل همه شما هم خوب باشه انشاالله...


آرامش

چند روز هست ننوشتم دلم هم تنگ شده بود، هر چی یادم اومد مینویسم ببخشید دیگه درهم برهم میشه.

داداشی عزیزم دیروز رفتش خونه تا یه کم استراحت کنه، حس میکنم نصفی از وجودم رو با خودش برده شب قبلش رفتم توی آشپزخونه و یواشکی گریه میکردم، خیلی به داداش عادت کرده بودم، همسر اومد دید دارم گریه میکنم اشکام رو پاک کرد و گفت ناراحتش نکن بزار با فکر آروم بره. دلم براش خیلی تنگ میشه امیدوارم هرجا باشه موفق باشه و دلش شاد فداش بشم.

پریروز عصر همسر خواب بود من رفتم دوش گرفتم بعدش ماسک زردچوبه گذاشتم و رفتم توی اتاق مهمون نشستم و دیدم همسر بیدار شد تصمیم گرفتم بترسونمش ، وسط اتاق نشستم و پشتم رو کردم به در اتاق همسر داشت دنبالم میگشت اومد توی اتاق گفت چطوری دختر؟؟ منم مثل فیلمای ترسناک آروم سرمو برگردوندم سمتش وای همسر بیچاره چنان ترسید تا شب من و همسر یادمون میومد کلی میخندیدیم همسر هم بهم لقب دیوانه داد، خدا ازم قبول کنه از این شاهکارها زیاد توی پرونده ام هست.

دیروز عصر چون تنها بودم همسر اصرار کرد باهاش برم بیرون، رفتیم و کاراش رو انجام داد بعدش هم برای من یه مقدار خوراکی خرید من توی ماشین روبروی آرایشگاه نشستم و همسر رفت آرایشگاه ، بعد اومدیم خونه و چایی دم کردم و باهم نشستیم کلی حرف زدیم، خداروشکر این روزا تمام تلاشم اینه که آرامش داشته باشم تا یه چیز بد میاد توی ذهنم صلوات میفرستم، آهنگای شاد فقط گوش میکنم و هیچ ترانه غمگینی زمزمه نمیکنم، آینده رو میسپارم به خدا و به این فکر میکنم که هر لحظه بهترین انتخاب داشته باشم. 

برای همتون یه دل آروم آرزو میکنم.

کلی نوشته بودم یه دفه پرید...روزتون پراز حس خوب

حال دل من

راهنمایی دوستای خوبم چشمم رو روی خیلی مسائل باز کرد و منو خیلی سرحال تر از قبل به زندگی برگردوندو الان حالم خیلی بهتر از قبل تر ها هست همون روزهایی که حس میکردم که به اندازه کافی جنگیده ام ولی شکست خوردم و باید تسلیم بشم و یه بازنده بیشتر نیستم.

الان فکر میکنم من هیچ وقت نباید تسلیم بشم حتی توی تاریک ترین لحظات باید دنبال یه کورسوی امید بگردم.

چشمم رو باز کردم و دور و برم بهتر نگاه میکنم برای منی که اینقد ناامید بودم یه کم سخت هست ولی دارم با خود افسرده ام هم میجنگم.

داداش همین روزا دیگه از شرکت میره اصرار ما هم فایده ای نداره و میگه من خسته ام میخام برم استراحت کنم، چند وقتی که اینجا بود دائم غر میزد و بعضی وقتا واقعا عصبیم میکرد ولی لبخند میزدم تا یه وقت ناراحتش نکنم، بعد با خودم فکر کردم گفتم حالا این طفلکی فقط غر کارش به من میزنه. من که غر همه چیز به همسر میزنم اون چه حسی پیدا میکنه واسه همین سعی میکنم کمتر غر بزنم.

صبحا زودتر از قبل بیدار میشم سعیم این هست که برای نماز صبح بیدار بشم ولی سخته، امروز هم فقط یه گردگیری کوچیک داشتم بعدش هم قهوه دم کردم با شیرینی کشمشی که دیشب خریده بودم خوردم . من از همه چیز خونگیش بیشتر میپسندم شیرینی کشمشی که خودم درست میکنم معرکه میشه. 

ما در سال شاید یه بار سوسیس یا همبر از بیرون بخریم و از وقتی خودم توی خونه درست میکنم دیگه اصلا نمیخریم دیشب به همسر گفتم سوسیس بخریم چون قبلا عاشقش بودیم، وقتی درست کردم اصلا دیگه طعم قبل نداشت انگار پنبه میخوردیم. کیلویی 25 تومن با این پول خودم میتونم 3 کیلو سوسیس درست کنم.با یه طعم عالی


خیلی دلم میخاد معجزه شکر گزاری رو شروع کنم بیشتر به خاطر نزدیک شدن به خدا 

انشاالله حال دل همه خوب باشه و اینکه هیچکس حال دلمون رو خوب نمیکنه جز خودمون 

طعم تلخ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.