یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

خاطره بازی

از بچه گی خاطره نوشتن عادتم بوده. راهنمایی که بودم داداشم میرفت خاطراتم رو میخوند. منم واسه خودم یه خط اختراع کرده بودم دیگه خیالم راحت بود نمیدونه من چی مینویسم.

چند وقت پیش دفترخاطرات زمان عقد رو پیدا کردم وقتی شروع کردم به خوندنش یه جاهایی میخندیدیم یه جاهایی بغض و یه جاهایی گریه میکردم. 

یه کانال هم توی تلگرام داشتم حرفای دلم رو اونجا مینوشتم. اون مال زمان عروسی هست از دوسال پیش.

حالا هم اینجا هر چند توی تلگرام خیلی بی نقاب تر مینوشتم ولی اینجا رو  بیشتر دوست دارم.

دیروز عاطی خانوم دوست همسر زنگ زد که باهم بریم یه کلاس که من علاقه داشتم برم. مثل همیشه آدم تنبله وجودم هرکاری که منصرفم کنه ولی این دفه یه سیلی بهش زدم و گفتم من میرم .

دیگه خودم زودتر ناهار خوردم ناهار همسر هم آماده کردم. تا همسر مشغول ناهار بود منم آماده شدم و رفتیم دنبال عاطی و رفتیم کلاس. استادش هم یه دندون پزشک مهربون هست که اومد دم در مارو بوسید و باروی باز ازمون دعوت کرد بریم داخل. کلاس توی یه خونه حیاط دار قدیمی که خونه مادر استاد بود برگزار میشد. بینهایت کلاس خوبی بود تمام وجودم پر از حس خوب بود.امیدوارم ثابت قدم باشم.

بعد از کلاس من کلیدم رو جا گذاشته بودم و همسر هم خونه نبود دیگه اول با عاطی رفتیم پلاسکو یه مقداری وسایل خریدیم  بعد رفتیم خونه عاطی، اول رفتیم طبقه پایین خونه مامان عاطی که پسرش رو بگیریم ، دیگه مامانش اصرار کرد بریم داخل باهم چایی بخوریم. منم معتاد چایی فورا دعوتش رو قبول کردم و رفتیم داخل. مامان عاطی یه زن تجصیل کرده شیک و مهربون بود. کنارش واقعا بهمون خوش گذشت.

بعد رفتیم خونه عاطی، ده دقیقه ای که گذشت همسر اومد دنبالم هرچقدر عاطی اصرار کرد شام بمونیم قبول نکردیم. با همسر رفتیم به جایی کارش رو انجام دادو اومدیم خونه. همسر بعد از شام از خستگی خوابید منم نشستم فیلم دیدم وسطای فیلم هم چشمام داشت بسته میشد که خاموش کردم و رفتم خابیدم.

صبح هم به عشق اسپری خوشبو کننده ای که دیروز خریده بودم همه خونه رو تمیز کردم اسپری زدم بوش واقعا عالی بود. الان هم مشغول وب نویسی.

روزتون خوش



دلخوشی

همیشه باید خودمون مواظب خودمون بشیم، یه نگاه به اطرافمون کنیم همه فقط به فکر خودشون هستن اگه بخایم منتظر بمونیم یکی بیاد حالمون رو خوب کنه هیچ وقت همچین چیزی اتفاق نمی افته.

 ما توی خونه پاسیو نداره راستش زیاد هم اهل گل و گیاه نیستم هر گلی هم میکارم فوری خشک میشه یه استند گل گذاشتم گوشه سالن چند تا پتوس هم توی آب هستن که من عاشقشون هستم. قبل از این پتوسای خشکل گلای دیگه بودن که خشک شدن. پتوس توی آب رشد میکنه ریشه هاش هم له نمیشه. 

یه شیشه روی استند هست که داخلش پتوس هست بی نهایت از نظر من خشکل هر روز با نگاه کردن بهش جون میگیرم یه انار بزرگ هم گذاشتم کنارش تا یادم نره پاییز اومده آخه اینجا هنوز گرمه.

چند شب پیش همسر یه حرفی زد تا اومدم ناراحت بشم چشمم افتاد به انار کنار پتوس برگشتم به همسر گفتم ببین هیچ چیز دیگه حال من رو خراب نمیکنه، همسر خندید و گفت آفرین، دلخوشی برای خودمون درست کنیم.

تا اینجا رو چند روز پیش نوشتم و دیگه وقت نشد تکمیلش کنم.

سه شنبه صبح بعد از صبحونه آماده شدم و رفتم بیرون اول رفتم برای خودم کتاب خریدم بعدش هم رفتم آرایشگاه پیش دوستم ابروهام رو درست کردم بعد یه کم پیاده روی کردم تا خونه، دیگه فوری یه دوش گرفتم و رفتم ناهار درست کردم. سر راه ماست و سبزی هم گرفته بودم ماست رو ریختم توی مخلوط کن و شد دوغ... بعدش سبزی ها رو پاک کردم همینجوری نشسته میزارم داخل مشما یه دستمال کاغذی هم میزارم داخلش نمش رو بگیره اینجوری تا ده روز سبزی تازه دارم هر دفعه به اندازه مصرف میشورم.

دیروز صبح همسر اومد برای صبحونه گفت من امروز فقط خرید دارم اگه میخای بیا با هم باشیم. منم از خدا خواسته فوری آماده شدم و رفتیم بعدش هم رفتیم خونه مادرشوهر یه وسیله ای خریده بودیم دوستمون برامون فرستاده بود اونجا یک ساعتی اونجا بودیم. 

تا اومدیم خونه برنج رو از قبل آبکش کرده بودم گذاشتم دم بکشه خورشت هم از دیشب داشتیم. من هر شب برنج رو خیس میکنم واسه فردا، صبح که بیدار میشم آبکش میکنم میریزم توی قابلمه یک ساعت و نیم قبل اومدن همسر میزارم دم بکشه، اینجوری اگه کاری پیش بیاد خیالم راحته ناهار داریم. 



پ.ن:یه دوستی که آقا هستن البته نمیدونم کی هستن خیلی وقت پیشدر رابطه با یکی از پستای من یه کامنت گذاشته خیلی دلم میخاد کپیش کنم و بزارم تا همه بخونیم و نظر بدیم اما هر دفعه فراموش میکنم.


خودمون رو دوست داشته باشیم....

حرف هایی که نباید گفت

وقتی تازه ازدواج کرده بودم. هیچ وقت فکر نمیکردم قرار هست زندگی اینقدر سخت بگیره. برای من که همیشه توی خانواده یه دختر مستقل بودم و همه اطرافیان بهم احترام میزاشتن و همه فکر میکردن خیلی بیشتر از سنم هستم خیلی سخت بود که وارد یه خانواده بشم که با من مثل بچه ها رفتار بشه. و جوری باهم صحبت کنن که انگار من نفهم هستم. رفتاری زشت و تحقیر کننده باعث میشد شاید 6 ماه یکبار هم به شهر همسر نیام و به همون هفته ای دوروز اومدن همسر راضی باشم.

هیچ وقت با هیچکس درمورد حرفا و رفتاراشون نگفتم گاهی گلایه میکردم که ازشون خوشم نمیاد ولی هیچوقت نمیگفتم چه رفتاری میکنن یعنی غرورم اجازه نمیداد همه اون اتفاق ها گذشت و من الان به روزی رسیدم که دیگه از اون رفتارها خبری نیست شاید جور دیگه ای اذیت بشم. هیچ وقت درشتی نکردم هیچ وقت در شان خودم ندیدم باهاشون دهن به دهن بشم نمیدونم شاید میترسیدم یا قدرتش نداشتم. 

دیروز با خانوم دوست همسر که باهمسرش مشکل داره رفتیم بیرون و اصرار کردیم بریم خونه خواهرش و اونجا صحبت کنیم. وقتی رفتم اونجا از دیدن طرز صحبت کردنش واقعا شوکه شدم وقتی میدیدم جلوی همه خانواده اش از کوچکترین و حتی خصوصی ترین مشکلاتش میگه دهنم بازمونده بود. وقتی ازش خاستم سکوت کنه و یه سری مسائل رو نگه، گفت میخام همه بفهمن. وقتی من از خوبی های همسرش گفتم و اینکه چقدر مرد پاک و به فکر زندگی هست که واقعا هست.ولی اون اصلا گوشاش نمیشنید فهمیدم این رابطه چند ماهه شروع نشده که بخواد تموم بشه. از اول هم این دختر توی ابرا سیر میکرده و تمام تلاشش این هست که خانواده اش رو راضی کنه که جدا بشه. 

آخر شب که همسر بعد از صحبت با همسر این خانوم اومد و همسر بهش گفت که من ترجیح میدم دخالتی نکنم شما هم یه نفر که هردوتون قبولش دارین انتخاب کنید و حرفاتون رو بهش بزنید باز این خانوم شروع کرد به گفتن بدیهای همسرش و اینکه من قبلا یکی دیگه رو دوست داشتم همسر هم عصبانی شد و بهش گفت تو که کس دیگه ای رو دوست داشتی بیخود کردی با زندگی این بازی کردی.همسر میگفت که دوستش گفته که خانومم بهم میگه که از اینکه باخانوادت بیرون برم خجالت میکشم، یه وقت خانواده منو دعوت نکنیا من خجالت میکشم بیان خونه شما رو ببینم و هزار و یک حرف نگفتنی که جز تحقیر کردن نیست. من همه ی این حرفا رو از زبون خانومش شنیده بودم و خیلی رک بهش گفته بودم که تو که همه شرایط رو میدونستی چرا بهش بله دادی. تو که خواستگار بهتر داشتی خب زن همون میشدی!!! ولی جوابش فقط سکوت بود.

راستش خانواده این خانوم از هر لحاظ اگه کمتر از خانواده شوهرش نباشن بالاتر هم نیستن.این عین حقیقت هست.

و بدون هیچ جانبداری دوست همسر واقعا پسر خوبی هست شاید یه عیب هایی داشته باشه ولی اینقدر بزرگ نیسن که بخاد یه زندگی خراب بشه. همسر دبشب بهش گفت که ببین اگه شوهرت مرد زندگی نبود بهت میگفتم برو پشت سرت هم نگاه نکن ولی واقعا دلم میسوزه.

نظر من اینه که این خانوم نمیخاد بمونه بدون هیچ تردیدی تا الان هزار بار به من گفته من هیچ حسی به شوهرم ندارم و همش از کسایی تعریف میکنه که ثروت آنچنانی دارن. 

امیدوارم زندگیشون به جدایی نکشه ولی اینجوری هم نمیتونن زندگی کنن مگر اینکه عوض بشن.

تا الان خیلیا از مشکلاتشون بهم گفتن و دیدم وقتی بخان زندگی کنن هر راهی رو امتحان میکنن ولی کسی که نخاد بمونه دیگه مشاوره و راهنمایی مشکلی ازشون حل نمیکنه.

صبور باشیم .....


دو شب با دوستای خوب

سه شنبه شب همسر تماس گرفت و گفت آماده شو شام بریم بیرون با دوتا دوست خوب منم رفتم آماده بشم ولی خب خیلی ناراحت شدم که همسر اول با من مشورت نکرده، قبلش هم من تراس و حمام و دستشویی رو شسته بودم خیلی خسته بودم. وقتی همسر اومد محلش ندادم گفت ناراحتی؟ گفتم آره شاید من مشکل داشته باشم تو حداقل نباید ازم بپرسی آمادگی بیرون رفتن داری یا نه؟ خب طبق معمول همسر حق رو به خودش داد ترجیح داد از سلاح سکوت آزار دهنده اش استفاده کنه منم دیگه هیچی نگفتم و رفتیم بیرون و جلوی دوستامون هم به روی خودم نیاوردم که ناراحتم. شام خوردیم یه کم گفتیم و خندیدیم و بغض کردیم .شب خیلی خوبی بود بغض هم به خاطر یکی از دوستامون که پارسال شب تولد همسرش باهم میرن باغ وقتی برمیگردن تصادف میکنن این دوستمون توی سن 28 سالگی جونش رو از دست میده یادآوری خاطراتش واسه همسر و دوستش خیلی سخته ولی خب همیشه اسمش میاد وسط و من همیشه یه جوری بحث رو عوض میکنم. نمیدونم چرا همیشه حس میکنم باید مواظب همه چیز و همه کس باشم.

خلاصه...

آخر شب خانوم دوستمون اصرار کرد که فردا شب هم بریم بیرون من شام هم آماده میکنم. من بهش گفتم واقعا نمیتونیم دعوتت رو قبول کنیم چون با یه بچه سه ماهه شام درست کردن سخته. دیگه آخرش گفت پس من همبرگر خونگی درست میکنم، چون زیاد اصرار داشت من و همسر هم قبول کردیم.

برگشتیم خونه همسر بیهوش شد ولی من تا صبح تمام خاطرات بد زندگیم جلوی چشمم رژه رفت و یواش اشک ریختم خودم هم برام عجیب بود که چرا اینقدر حالم بد هست اونم وقتی که روز قبلش همسر بهم گفته بود چقد خوبه که توی این روزها شادو خوش اخلاق هستی.

فرداش دیدم ای وای پس این خاله پری بود که دیشب تا نزدیکای صبح حال منو گرفت اونم چند روز زودتر.

عصر با همسر رفتیم یه کاری داشت انجام دادیم دوستامون اومدن و با هم رفتیم باغ یکی از  آشناها  صاحب اونجا خیلی با سلیقه همه چیز رو درست کرده دوستامون خیلی خوششون اومده بود....میز و صندلی با تنه درخت باربیکیو خیلی خوشکل، صدای آب و .... 

دوست همسر شروع کرد به سرخ کردن همبرگرا من رفتم بالای سرش دیدم داخلش فلفل دلمه ای هست و همسر از فلفل دلمه ای سرخ شده متنفره چیزی نگفتم، سفره که انداختیم خودم برای همسر ساندویچ درست کردم تا متوجه فلفل دلمه ای نشه و با کما تعجب دیدم خیلی خوشش اومده و آخرش بهش گفتم داخلش فلفل دلمه ای بود تعجب کرد. 

آخر شب هم آتیش کردیم و ذرت بلال درست کردیم. شب خیلی خوبی بود. سکوت شب و نور آتیش و صدای آب واقعا حال آدم رو خوب میکرد یه لحظه به خودم اومدم دیدم اینجا من واقعا هیچ دغدغه ای ندارم، توی سرم هیچ حرفی نیست و به هیچ چیز فکر نمیکنم.

امشب هم قراره یکی دیگه از دوستامون بیان پیشمون البته اینا یه اختلافی دارن قراره بیان تا باهم حرف بزنیم .

امیدوارم آرامش مهمون خونه هاتون باشه

تاسوعا و عاشورا

شب عاشورا امام حسین به یارانش فرمود هر کس که حق الناس به گردن داره نمونه و بره یعنی اینکه حتی شهید شدن توی صحنه کربلا بازم دلیل بر این نمیشه که حق الناس بخشیده بشه. این حق الناس شامل همه چیز میشه غیبت، دل شکستن، آزار دادن همدیگه.

امروز توی خونه مامان بزرگ طبق رسم هرساله مراسم نذری برپا بود. همه فامیل دوبه دو باهم قهر بودن من و همسر کاری به کسی نداریم با هیچکس قهر نیستیم . اگه این طعنه و کنایه ها نبود خیلی مراسم خوبی میشد.

هر لحظه من دلم هری میریخت پایین نکنه دعوا بشه. خوشبختانه زن ها رعایت قلب عمو بزرگه و مشکل فشار عمو کوچیکه میکردن و به همون گوشه و کنایه و رنجوندن همدیگه راضی بودن.

از دیروز عصر اونجا بودیم  یه کم کمک دادیم اما بیشتر کارا مردونه هست بخاطر همین همسر شب ما رو رسوند خونه مامان، خودش با داداش کوچیکه برگشت و تا صبح اونجا  بودن برای کمک، صبح با یه ظرف آش سبزی و نون سنگک اومدن خونه، داداش کوچیک دیشب وقتی داشته کمک میداده برای آبکش کردن برنج، آب جوش میریزه روی پاش و یه مقدار پاش سوخته بود و تاول زده بود طبق معمول همیشه با وجود سوزش پاش سکوت میکنه واسه اینکه ما ناراحت نشیم میگه درد ندارم.خداروشکر زیاد حاد نبود.

همسر رفت توی اتاق خوابید. منم مشغول یاد دادن یه دسر به خواهر کوچیکه شدم.

نزدیکای ظهر آماده شدیم رفتیم دوباره خونه مامان بزرگ، من مسئول کشیدن خورشت بودم تمام لحظات همتون رو یکی یکی توی ذهنم میاوردم و براتون دعا میکردم اگه قابل باشم.

همسر یه کاری داشت و دیگه نتونستیم عاشورا اونجا بمونیم ، امسال با اینکه 6 سال هست که من وهمسر عقد کردیم ولی اولین بار هست توی شهر همسر هستم.

هر چند من اصلا روز عاشورا بیرون نمیرم،اکثرا تنها توی  خونه میمونم.

وقتی داشتیم میومدیم سمت خونه دسته های عزاداری رو می دیدیم همسر شروع کرد با بغض صحبت کردن درمورد اتفاقات شب عاشورا من برای اولین بار فقط وفقط به خاطر مظلومیت امام حسین دلم لرزید.

عزاداریاتون قبول باشه