یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

آمدن خانواده همسر

جمعه عصر همسر گفت، یه چیزی بگم ناراحت نمیشی گفتم نه بگو، گفت که قراره شب خواهر شوهر و مادرشوهر بیان خونه، خیلی ناراحت شدم نه بخاطر مادرشوهر بیشتر از اومدن خواهرشوهر به همسر گفتم من بهشون محل نمیدم همسر گفت تو نمیتونی آدم بدی باشی گفتم میتونم میخام بد باشم. دیگه کشش ندادم و عصر شد و برادرشوهر تنها اومد نمیدونم چرا باهاش نیومده بودن منم کلی خوشحال شدم ولی همسر سوال کرد که چرا نیومدن اونم الکی بهونه آورد. 

فردا عصرش خواهرشوهر زنگ زد به همسر که میخایم بیایم، اینقدر کلافه شدم که حرفم نمیومد همسر هم بهم میخندید میگفت وقتی کلافه ای خنده دار میشی. منم دیگه هیچ اعتراضی نکردم گفتم ولش کن آخرش که چی بالاخره که باید آشتی کنن.

وسایل پذیرایی آماده کردیم و به همسر گفتم من هوس حلیم کردم، گفت پاشو بریم باهم بگیریم رفتیم بیرون به همسر گفتم پس یه ظرف بزرگ بگیر تا یه سفره بندازیم عصرونه بخوریم نون بربری هم گرفتیم اومدیم خونه.

من کلی استرس داشتم که چه جوری باهاشون برخورد کنم که از شانس خوبم ایوای عزیزم یه پست گذاشته بود درمورد کسایی که باهاش بدرفتاری کرده بودن گفته بود که چطوری میشه توی این شرایط آروم باشی بینهایت حالم رو خوب کرد. 

وقتی خانواده همسر اومدن خیلی عادی برخورد کردم مادرشوهر و خواهرشوهر منو کلی بغل کردن و بوسیدن ولی از یه حرکت خواهر شوهر ناراحت شدم وقتی داشتیم روبوسی میکردیم دست کشید روی شکمم که یعنی هنوز بچه نداری من محلش ندادم .

اومدن نشستن یه عصرونه خوردیم بعدش صحبتای متفرقه من سعی میکردم بیشتر جدی باشم و زیاد تعارف نکنم. آخرش هم مادرشوهر دوباره اومد بغلم کرد و بوسیدم گفت تو رو خدا بیا خونمون گفتم باشه حتما میام.

وقتی داشتن میرفتن یه دفه دیدم تا مادرشوهر پاشو گذاشت توی پله ها همسر پا به پاش رفت پایین که یه وقت لیز نخوره، بغضم گرفت، دلم برای همسر سوخت که جواب محبتاش همیشه بی محبتی هست.

بعد که رفتن همسر اومد کلی ازم تشکر کرد که عادی بودم و از خانوادش پذیرایی کردم. به همسر گفتم که خواهرت این کار رو کرد اونم گفت حتما بهش تذکر میدم.

دیروز سالگرد ازدواجمون بود صبحش چون خاله پری بودم حالم زیاد خوب نبود تا ظهر یه گوشه افتاده بودم واسه ناهار سبزی پلو با ماهی گذاشتم، همسر اومد بعد از ناهار همسر خوابید و منم یه دستی به آشپزخونه کشیدم و یه قهوه دم کردم همسر بیدار شد و آماده شدیم رفتیم بیرون راستش چون کارت همسر مشکل پیدا کرده بود کارت من روز جمعه و شنبه دست همسر بود و همه پولی که توش بود خرج شده بود دیگه نتونستم واسه همسر کادویی بخرم البته پولمو پس میگیرم حتما یه چیزی براش میخرم، خودم هم اصلا فکر کادو نبودم چون همسر عادت نداره کادو بخره، همیشه منو میبره بیرون میگه چی بخرم؟ 

اول منو برد کفش فروشی گفت کفش بخر، یه کفش برداشتم. بعد همسر گفت بریم مغازه دوستم وقتی رفتیم اصرار کرد یه چیزی بردارم منم یه بابلیس برداشتم. بعد هم رفتیم طلا فروشی یه تیکه طلا برای بچه دوست همسر خریدیم. یه مقداری هم پول همسر بهم داد گفت اگه دوست داری طلا بخر اما مقدارش کمه شاید یه چیز کوچولو گرفتم بیشتر بخاطر پس انداز.

بعدش باهم رفتیم رستوران من که اصلا میل به غذا نداشتم وقتی هم پری میشم همه غذا ها برام مثل سم هست. من یه سالاد سزار و همسر جوجه کباب سفارش داد و کلی باهم حرف زدیم ، خداروشکر شب خوب و آرومی بود.

الهی دل همتون آروم باشه.

سالگرد عشق

دوسال گذشت از روزی که من و همسر رفتیم زیر یک سقف، دوسال پیش همچین روزی عروسیمون بود همسر تک و تنها بدون هیچ کمکی تمام توانش رو به خرج داد تا همه چیز اونجوری بشه که من دوست دارم. همسر یه اعتقادات مذهبی خاصی داره میدونم که اگه بخاطر من نبود هیچ وقت عروسی نمیگرفت، ولی میگفت فقط به خاطر دل تو نمیخام چیزی توی دلت بمونه. من خیلی دلم میخاست توی عروسی با همسر برقصم و همسر هیچ وقت توی عمرش نرقصیده بود ولی به خاطر من توی اون شب رقصید. هر وقت فیلم عروسیمون میبینم و اون رقص با همسر فقط گریه ام میگیره. 

این دوسال باهمه بالا و پایین هاش گذشت و به 19 شهریور 96 رسید و بازم من حس میکنم هنوز همسر رو عاشقانه دوست دارم هنوز مثل روزای اول همسر هوامو داره هنوزم تلاشش این هست که خواسته های منو برآورده کنه، هنوز من منتظرم همسر برسه خونه هنوز من فقط کنار همسر آرومم هنوز هیچ چیز تکراری نشده. 

الان آرزوم این هست که خدا یه آرامش بزرگ بهمون هدیه بده و یکی از مشکلاتمون توی همین امسال انشاالله حل بشه.

الهی دل همه دوستای عزیزم که اینجا رو میخونن پراز عشق و آرامش بشه.

روز خوب من

داشتم با خودم فکر میکردم که یکشنبه که سالگرد ازدواجمون هست پس نرم یوگا، بعد گفتم که مگه قرار نیست حال من خوب باشه پس میرم، بعد گفتم نه لباس مناسب ندارم بعد رفتم توی کشو نگاه کردم به جز دو دست لباس باشگاه که مناسب اونجا هست یه دست لباس خشکل که داداش از ترکیه برام آورده هم هست کلی خوشحال شدم این نشونه ها منو وادار میکنه که حتما برم...امیدوارم حتما برم

چند سال پیش یه ترانه خیلی زیبا شنیده بودم ولی پیداش نمیکردم امروز پیداش کردم فقط یه تیکه از ترانه رو حفظ بودم. یادمه اون وقتا که تازه با همسر دوست شده بودم این ترانه رو همش زمزمه میکردم البته فقط یه قسمت کوچولوش بلد بودم....احسان حیدری - آخر جاده خیلی دوسش دارم.

این دوتا اتفاق خوب امروز من بودن هر چند کوچیک ولی حال منو خوب کردن.

وقتی داشتم توی کشوی لباسام میگشتم چند تا لباس دیگه هم کشف کردم، و کلی ذوق کردم.

ناهار جاتون خالی ماکارونی داریم، کاشکی فردا همسر پایه باشه باهم بریم بیرون.

همسر قانون گذاشته که از 12 شب به بعد هیچکی گوشی دست نگیره من صبر میکنم تا خوابش ببره بعد یواشکی برمیدارم عادت کردم سخته بدون گوشی خواب رفتن.

من خیلی دلم میخاست برم  برای عمل زیبایی بینی ولی همسر مخالف سرسخت هست و حتی گفته به زبون نیارم.

خب یه ماسک هست که تاثیر خوبی روی بینی داره البته کسی متوجه نمیشه ولی خودتون میفهمید که تاثیر خوبی داره....ترکیب خمیر دندان ترجیحا سفید و پودر زنجبیل و سرکه سیب یه خمیر درست کنید و بزارید رو بینیتون نیم ساعت بمونه هر روز انجام بدید بعد از ده روز تغییرات خوبی میبینید.

یه تجربه ای که من از ماسک های زیبایی دارم اینه که وقتی قطع کنی دوباره همه چیز به حالت اولش برمیگرده پس سعی کنید همیشه از ماسک های مختلف استفاده کنید و خسته نشید .

یوگا

دیروز صبح همسر اومد دنبالم تا هم کتاب بخرم هم کلاس یوگا اسم بنویسم. یکشنبه و سه شنبه فعلا روزهایی هست که فکر میکنم خوب باشه، روزهای دیگه هم هست ولی در کل فقط دو روز میتونی انتخاب کنی، دیروز که رفتم تایم یوگای کودکان بود توی حیاط نشسته بودن و آب بازی میکردن نمیدونم چرا اصلا تعجب نکردم بعد که مربیشون خندید و بهم گفت ببخشید تازه به خودم اومدم و برام جالب شد.

عصر قرار بود یه اتفاق خوب توی شغل دوم همسر بیفته که متاسفانه یه اتفاق بد شد. خیلی ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم و سعی کردم همسر رو هم آروم کنم، شاید مصلحت این بوده دیگه چیکار میشه کرد، عصرش همسر با دوستاش رفتن عیادت یکی دیگه از دوستاشون که مریض بود. منم یه کم کتاب خوندم، و تی وی و نت گردی نمیدونم چرا وقتی تنهام همش دلم میخاد یه چیزی بخورم مخصوصا وقتایی که میدونم همسر ناهار یا شام نمیاد.

نوزده شهریور سالگرد عروسیمون هست و دو سال به چشم برهم زدنی گذشت، هنوز هیچ تصمیمی نداریم که چیکار کنیم من توی ذهنم دارم کارایی که خوشحالم میکنه میچینم، تا یه روز خوب باشه برام، نمیخام مهمون دعوت کنم . چون خانواده همسر که هیچی خانواده خودم هم سختشون هست این همه راه بیان.

دلم برای یه دوست مهربونم تنگ شده از عید تا حالا ازش خبری ندارم هر روز میخام باهاش تماس بگیرم و نمیدونم چرا منصرف میشم ، امیدوارم حال دلش خوب باشه.

حال دل همه شما هم خوب باشه انشاالله...


آرامش

چند روز هست ننوشتم دلم هم تنگ شده بود، هر چی یادم اومد مینویسم ببخشید دیگه درهم برهم میشه.

داداشی عزیزم دیروز رفتش خونه تا یه کم استراحت کنه، حس میکنم نصفی از وجودم رو با خودش برده شب قبلش رفتم توی آشپزخونه و یواشکی گریه میکردم، خیلی به داداش عادت کرده بودم، همسر اومد دید دارم گریه میکنم اشکام رو پاک کرد و گفت ناراحتش نکن بزار با فکر آروم بره. دلم براش خیلی تنگ میشه امیدوارم هرجا باشه موفق باشه و دلش شاد فداش بشم.

پریروز عصر همسر خواب بود من رفتم دوش گرفتم بعدش ماسک زردچوبه گذاشتم و رفتم توی اتاق مهمون نشستم و دیدم همسر بیدار شد تصمیم گرفتم بترسونمش ، وسط اتاق نشستم و پشتم رو کردم به در اتاق همسر داشت دنبالم میگشت اومد توی اتاق گفت چطوری دختر؟؟ منم مثل فیلمای ترسناک آروم سرمو برگردوندم سمتش وای همسر بیچاره چنان ترسید تا شب من و همسر یادمون میومد کلی میخندیدیم همسر هم بهم لقب دیوانه داد، خدا ازم قبول کنه از این شاهکارها زیاد توی پرونده ام هست.

دیروز عصر چون تنها بودم همسر اصرار کرد باهاش برم بیرون، رفتیم و کاراش رو انجام داد بعدش هم برای من یه مقدار خوراکی خرید من توی ماشین روبروی آرایشگاه نشستم و همسر رفت آرایشگاه ، بعد اومدیم خونه و چایی دم کردم و باهم نشستیم کلی حرف زدیم، خداروشکر این روزا تمام تلاشم اینه که آرامش داشته باشم تا یه چیز بد میاد توی ذهنم صلوات میفرستم، آهنگای شاد فقط گوش میکنم و هیچ ترانه غمگینی زمزمه نمیکنم، آینده رو میسپارم به خدا و به این فکر میکنم که هر لحظه بهترین انتخاب داشته باشم. 

برای همتون یه دل آروم آرزو میکنم.

کلی نوشته بودم یه دفه پرید...روزتون پراز حس خوب