یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

نذری

16 یا 17 سال پیش بود که بابا تصمیم گرفت هرسال روز تاسوعا نذری بده. عمو کوچیکه هم خاست که اونم باشه از کل نذر یک سومش سهم عمو کوچیکه بود.

هرسال از روز اول محرم درخونه ما باز بود و تمام همسایه ها میومدن کمک از پاک کردن برنج و شستن سبزیها و...شاید باورتون نشه ولی کسایی بودن که التماس میکردن بیان دیگ های نذری رو بشورن.

اون روزها همه جا روشن تر بود زندگی آروم و قشنگ بود، خاطرات قشنگ اون روزا باعث شده که همیشه وقتی محرم شروع میشه حال من خیلی خوب باشه پراز شوق باشم.

بعد از فوت بابا دیگه همه نذر رو عمو کوچیکه میده وقتی داداش بزرگ ازش خواست که دیگه سهم خودمون رو خودمون بدیم. عمو قبول نکرد گفت نذر برادرم هست و دوست دارم خودم بدم.

پارسال من نرفتم عمو باهام قهر کرد و امسال اگه بشه حتما میرم، هر چیزی هم ناراحتم کنه مهم نیست. مهم این هست که نذر امام حسین هست. برای همتون اگه قابل باشم دعا میکنم.

منم دعا کنید....

یه پاییز خشکل

آخیش بالاخره پاییز شد، آخه من فدات بشم میدونی چقد منتظرت بودم که بیای؟؟ امیدوارم واسه همه روزای خوبی پیش رو باشه.

واسه من از الان خوبه چون از موج گرما نجات یافتم خب از الان به بعد من و همسر وارد فاز جدیدی از دعوا میشیم اونم کم و زیاد کردن بخاری هست. من بخاری رو خاموش میکنم یه دفه میبینم همسر طفلکی داره بندری میره و با تعجب میپرسه بخاری خاموشه؟؟؟؟ نمیدونم چطوری سردش میشه!!

چند روزی بود دلم  خورشت سبزی میخاست،همیشه مامان واسه من سبزی خورشت آماده میکنه و الان تموم کرده بودم خودم هم بلد نیستم . از سبزی مارکت هم دوست ندارم بگیرم چون طعمش رو دوست ندارم. اوندفه هم به خواهرشوهر بزرگه گفتم که گفت ندارم ولی دیروز بهم زنگ زد گفت بدو بیا برات سبزی آماده کردم ببر. با همسر رفتیم ازش گرفتیم. گفت فقط به خاطر تو فوری رفتم برات گرفتم.منم ازش تشکر کردم.

امروز هم ناهار خورشت سبزی درست کردم همون قورمه سبزی شما.خیلی بوی خوبی میداد من که نخوردم چون امروز روزه بودم. 

صبح زنگ زدم به همسر گفتم یه چیزی بگم مسخره نمیکنی گفت نه عزیزم  بگو. گفتم یه ظرف غذا بزارم واسه عنبر میبری گفت عنبر کیه؟؟؟؟

گفتم همون کارگرت که از ایرانشهر اومده اینجا کار میکنه، همسر اولش خندید بعد گفت اتفاقا فکر خوبیه. البته قسمتش برای ناهار نبود چون همسر خیلی دیر میاد واسه شام براش میبریم.

دلم میخاست یه نذر بزرگ داشتم بعد واسه تقسیمش میگشتم دونه دونه آدمایی پیدا میکردم که واقعا یه شام گرم ندارن.

من خیلی چیزا آزارم میده یادمه پارسال به خاطر اینکه بارون نمیاد و خشکسالی و بخاطر پرنده ها گریه میکردم همسر تعجب میکرد،دلم میسوخت وقتی درختا رو میدیدم که خشک شدن ولی مطمعن بودم خدا حواسش هست. پارسال اینجا 4 روز چنان بارونی بی وقفه اومده که تمام سدها پر شد.

همسر برای دوستش تعریف میکرد گریه ی من بخاطر خشکسالی دوست همسر میگفت بدون شک تو هم یه نقشی داشتی.

با تمام وجودمون برای حال خوب همدیگه دعا کنیم .

بی وفا

امروز تصمیم گرفتم واسه نگهبان شرکت و یه کارگر که شبا پیشش میمونه چون از یه شهر دیگه میاد شام یه آبگوشت خوشمزه درست کنم همسر هم اولش گفت ولش کن سختت میشه، ولی من گفتم دوست دارم این کارو انجام بدم دلم میسوزه یه نفر از یه شهر دیگه بیاد و همش غذاش تن و کنسرو باشه . 

عصر همسر رفت دنبال توزیع بسته جدید کیف و لوازم تحریرایی که رسیده منم رفتم و شروع کردم به آشپزی به سبک خودم آبگوشت درست میکنم هر کی خورده راضی بوده ، کارم که تموم شد همسر زنگ زد و گفت میای باهم بریم بیرون خودش جایی کار داشت دلم نیومد بگم نه چون تنها بود. با هم رفتیم و کارش رو انجام داد و برگشتیم خونه،یه مقدار سبزی خوردن هم گرفتیم که من تند تند شروع کردم به پاک کردن و آماده کردن وسایل توی یه سبد که همسر ببره براشون.

وسطای کارم خواهر شوهر زنگ زد گوشیم خب من کار داشتم اینجور مواقع فقط جواب تلفن مامانم و داداش بزرگه رو میدم بقیه رو وقتی کار دارم بعد از کارم خودم باهاشون تماس میگیرم.

راستش اصلا هم دلم نمیخاست جوابش بدم حالا اون اومده آشتی کرده دلیل نمیشه من ببخشمش هرچند دیگه اصلا برام مهم نیست فقط دلم میخاد ازم دور باشن.

به همسر گفتم جوابش بده گفت نه زشته به گوشی تو زنگ زده نمیدونم چه منطقی هست. 

منم جواب ندادم خب کار داشتم حتی همسر وسط کارم یه سوال پرسید بهش گفتم بعدا جوابت میدم بزار حواسم جمع باشه چیزی کم نزارم.

بعد خواهر شوهر به گوشی همسر زنگ زد و همسر جوابش داد و باهم حرف زدن بعد همسر گوشی رو داد به من، فکر میکنید چیکار داشت؟؟؟؟

میپرسه محرم شروع شده مراسم علی اصغر شما بچه ندارین ببریم؟

نمیدونم واقعا!!!!!!

منم محلش ندادم، بعد میگه گلی اول با تو تماس گرفتم افتخار ندادی جوابمو بدی؟؟؟ 

بعد که قطع کردم همسر با توپ پر برگشته به من که چرا جواب خواهرای منو وقتی بهت زنگ میزنن نمیدی؟ بخدا این کوچیکه که اولین بار هست زنگ زده...بزرگه هم که دائم زنگ میزنه با همسر کار داره همیشه، وقتی زنگ میزنه به همسر جوابش نمیده به من زنگ میزنه انگار که من منشی هستم تازه اونم اگه متوجه صدای گوشی بشم جواب میدم.

از دست همسر ناراحت شدم برگشته میگه چرا با خانواده خودت یک ساعت یک ساعت حرف میزنی و اونوقت جواب خانواده من نمیدی؟

والا من یادم نمیاد کسی بهم زنگ زده باشه، همسر بی وفا تا باهاشون آشتی کرد دوباره برگشت توی جبهه ی اونا، دیروز هم یه حرفی درمورد مامانش زدم همیشه میخندید این دفه فوری برگشت به من که چرا این حرف رو میزنی.

دلم میخاد خیلی چیزا برام بی اهمیت باشه ولی  نمیشه.

امیدوارم آخر هفته خوبی داشته باشید و دلتون شاد باشه.

من که سرم داره میترکه 

مهمونی دوست همسر

طبق قرارم با خودم اینجا جای انرژی مثبت هست و دلیل چند روز نبودنم هم یه مقدار کوچک ناراحتیم برای داداش عزیزم بود که کنکور قبول نشد، و دوباره باید بشینه توی خونه امیدوارم خدا بهترینا رو سر راهش قرار بده و حتما خیری در این کار هست.

نمیدونم چرا از وقتی داداش رفته من تقریبا هیچ کاری توی خونه ندارم همه جا تمیز هست، فکر کنم داداش خیلی ریخت و پاش میکرد.

پنجشنبه عصر وسایلمون رو جمع کردیم و پیش به سوی خونه مامان که یکی از دوستای همسر زنگ زد و برای ناهار روز جمعه دعوتمون کرد و انقدر اصرار کرد که همسر قبول کرد و مجبور شدیم برگردیم خونه، منم در نقش یه زن خوب بودم و به همسر گفتم هر تصمیمی که تو بگیری همسر هم تشکر کرد ازم....بین خودمون باشه از این دوستش بدم نمیاد اگه کس دیگه ای بود طوفان به پا میکردم....خلاصه ما اومدیم خونه و شام هم از بیرون گرفتیم و فردا صبح رفتیم خونه دوست همسر ، خیلی خانوم خوبی داشت یه حیاط باصفا داشتن من همش مشغول ذوق کردن بودم توی حیاطشون بادمجون کاشته بودن یه درخت موز داشتن که سال اول کلی موز داده بود پر از گل بود حیاطشون تازه آبپاشی کرده بودن وای دلم میخاست یه پتو بندازم زیر درخت انگور همون جا دراز بکشم ولی خویشتن داری کردم یه خانواده آروم و خوب بودن کنار خونشون زمین کشاورزی بود و میگفتن قراره سبزی خورشت  بکارن واااااای من دیگه داشتم از ذوق میمردم  اگه همسر منو ببره حتما عید نوروز میرم خونشون چون سبزیها عید بزرگ شدن وای عاشق این جور جاها هستم. من عاشق روستاهای سرسبزم. 

ناهار خوردیم و یه کوچولو صحبت کردیم و چای خوردیم بعدش همسر به زور منو از اونجا کند و رفتیم به سمت خونه مامان ، همسر رفت توی اتاق خابید منم با خواهر و مامانم کلی حرف زدیم، طبق معمول همیشه که من یه جایی میرم بعد ش مریض میشم عین جسد افتادم یه گوشه آخر شب هم خواهر بزرگه اومد و یه ساعتی بود و بعدش رفت. بعدش ماهم خابیدیم و صبح زود همسر بیدارم کرد که بریم چون باید تا 8 می رفت شرکت. به من گفت برو عقب بخاب ولی من دیگه خابم نمیبرد. همسر منو رسوند خونه خودش رفت .

پدرشوهر هم کمردرد گرفته دیروز رفتیم عیادتش همسر مشغول یه کاری بود من تنها بودم پدرشوهر با اینکه کمرش درد داشت اومد پیش من نشست تا حوصله ام سر نره هر چی بهش اصرار کردم که بره استراحت کنه قبول نکرد. پدرشوهر محبتش رو ابراز نمیکنه ولی من و همسر رو خیلی دوست داره اگه یه روز از همسر خبر نداشته باشه فورا بهش زنگ میزنه. به همسر میگم بابات باید مامانت میشد. 

امروز هم خداروشکر یه روز معمولی بود....انشاالله روزاتون پراز حس خوب باشه

لبخند بچه ها

چند وقت پیش داشتیم با همسر صحبت میکردیم.همسر گفت کاشکی میشد واسه بچه هایی که از لحاظ مالی ضعیف هستن لوازم مدرسه بخریم حیف که اینقدرا دستم باز نیست.ولی حتما با چند نفر صحبت میکنم تا یه مقدار پول جمع کنیم.

باورتون میشه الان 100 تا بسته کیف و لوازم تحریر به دستمون رسیده که همسر با دوستاش میرن توی روستا ها تقسیم میکنن وقتی همسر عکسشون رو بهم نشون میده قلبم درد میاد، اگه خدا بخاد یه مقداری هم پول جمع شده که میخایم براشون کفش بخریم، خداروشکر کیف و لوازم تحریری که به دستمون رسیده واقعا عالی هستن. یه گروه از خیرین هم میخان بیان بچه ها رو ببینن بازم کمک کنه. هیچ چیزی توی دنیا برای من به اندازه خوشحال کردن دل یه بچه شوق نداره.خداروهزار بار شکر

روزگار خودمون هم خداروشکر خوبه شاید دل شاد یکی از این بچه ها حال دل ما رو خوب کرده .

چند روز پیش همسر بهم زنگ زد و گفت گیسو لباس بپوش بیا بریم یه دوری بزنیم فهمیدم حالش خوب نیست. زود آماده شدم و رفتم پایین باهم رفتیم یه گوشه ی پارک نشستیم و همسر شروع کرد حرف زدن درمورد کارش و مشکلاتش گفت، بعدش هم گفت که دیگه نمیرم خیلی خسته شدم، من خیلی ناراحت شدم نه به خاطر پول فقط به خاطر اینکه واقعا همسر از جون و دل برای این شرکت مایه گذاشته بود و دلم میخاست پایان خوشی داشته باشه از همسر گذشته منم خیلی بهم سخت گذشت تنها توی خونه و حتی همسر وقت نمیکرد منو ببره یه خرید خونه بکنیم. به همسر هم همینو گفتم.و یه کم دلداریش دادم اومدیم خونه بعد همسر فقط یه قرص خورد وشام نخورده خوابید.

فرداش رئیس شرکتش 20 میلیون پول ریخت به حساب همسر که فقط بخاطر اینکه همسر برگرده همسر هم بهش گفت من به هیچ وجه بخاطر پول نیست من مشکلم چیز دیگه هست دیگه باهم رفتن بیرون کلی صحبت کردن و همسر راضی شد برگرده و بعد هم به محض اینکه رئیس برگشت شیراز همسر شماره حسابش رو پیدا کرد و پول رو بهش برگردوند و گفت من آدمی نیستم که بخام سوء استفاده کنم هر چقدر حقم هست رو فقط میگیرم .

خداروشکر همسر دوباره برگشت راستش دلم به حال شرکت میسوخت خیلی هرج و مرج میشد خداکنه زودتر این دوهفته هم تموم بشه و خلاص بشیم ببینیم بعدش خدا چی میخاد برامون انشاالله که خیر هست.

روزگاراتون پر از حس خوب انشاالله دل هیچکدومتون ذره ای ناراحت نباشه